اسپرانزا و مالیخولیای دیگربودگی[1]
بحثی در بابِ «کشور دو نفره[2]: نژاد و طبقهی اجتماعی در روند درمانی مهاجران»
ورونیکا سیلاگ[3]، انیستیتوی روانکاوی منتهن
ترجمه: غزل اسبقی
مقالهی سانتیاگو دلبوی[4]، کشور دونفره، (این مسئله[5]) بر روابط نژادی و طبقاتی در روند درمان مهاجران تمرکز میکند. در این بحث من بیشتر بر تنش نژادی از دیدگاهِ پیمان انحرافی[6] تمرکز خواهم کرد که ویژگیهای اصلی آن گسستگی، فراموشی و انکارِ نفرت و خصومت است. پیمان انحرافی یکی از ویژگیهای اساسی فرهنگ استعمار سفید و همچنین هویتِ سفیدپوست آمریکای شمالی است و میتواند گفتوگو را تحتتاثیر یک درمان بیننژادی[7] قرار دهد. من همچنین در موردِ مالیخولیای دیگربودگی در زمینهی نژاد، طبقه و همچنین مهاجرت توضیح خواهم داد.
برای ادریس گودوین:
پدر و مادر من مکزیکیهایی هستند که با کلماتی مثل مکزیکی-آمریکایی یا چیکانوس[8] گیج نشدهاند.
من یک چیکانوی شیکاگویی هستم که یعنی من یک مکزیکی-آمریکایی با مدرک خوب دانشگاهی و تعدادی هم تتو هستم.
پدر و مادر من، مکزیکیهایی هستند که با مکزیکیهایی که هنوز ساکن مکزیک هستند مشکلی ندارند.
همان مکزیکیهایی که خودشان را مکسیکانوس[9] مینامند
و سفیدپوستها در مهمانیهایشان آنها را پوبرسیتوس[10] صدا میکنند
و کالجهای آمریکایی آنها را «دانشجوی بینالمللی» و «متنوع و متفاوت» [11] (از نظر نژادی) مینامند.
مادر من در مکزیک سفید و پدرم مستیزو[12] بود
و بعد از اینکه آنها از مرز رد شدند تبدیل شدند به متنوع و متفاوت (از نظر نژادی)، اقلیت، قوم، بیگانه.
اما پدر و مادر من خودشان را مکزیکانوس میدانند،
کسانی که نباید دوباره در برابر مکزیکانوسهای ساکن مکزیک دچار سردرگمی شوند.
همان مکزیکانوسهایی که خانوادهی من را گرینگوس[13] مینامند
در حالیکه این کلمهای است که خانوادهی من مردم سفیدپوست را با آن مینامند
و مردم سفیدپوست پدر و مادر مرا چندنژادی[14] مینامند.
نوشتهی: Jose Olivareza
باعث افتخار است که این فرصت را برای اظهارنظر در مورد مقالهی جذاب و شجاعانهی سانتیاگو دلبوی، «کشور دونفره» در اهمیت نژاد، قدرت، زبان و دیگربودگی در تجربهی شخصی او از بزرگشدن به عنوان یک سفیدپوست دارای امتیازِ خاص در پرو[15]، مهاجرتاش به ایالات متحده و کار بالینی او با یک زن روستایی هموطن با نژادی متفاوت و طبقهی اجتماعی پایینتر، را داشتم.
چه چیزی در یک اسم وجود دارد؟
ما آمدهایم تا بیماری که دلبوی دربارهی آن نوشت را بشناسیم: اسپرانزا، کلمهای اسپانیایی به معنای امید که تصور میکنم ساختگی و تا حدودی معمایی است. مسلماً، با توجه به اینکه زبان مادری او یک زبانِ عاشقانه یعنی اسپانیایی است، دلبوی باید ریشهشناسی و معنی اسپرانزا را بداند، هرچند او این را با ما در میان نمیگذارد و همچنین اهمیت امید را در متن مقالهی خود توضیح نمیدهد. این بیشتر گیجکننده است درست به اندازهی خود مقاله که دربارهی زبان بیمار و درمانگر و زبانِ درمان است. گمان میکنم دلبوی تعمداً ما را به تعقیب و گریزِ چیزی فرستاده است، به ماموریتی که خودمان کشف کنیم او قصد انتقال چه چیزی را داشته است. مسلماً او مرا به چنین ماموریتی فرستاد و سفر من بسیار پربار بود. من همچنین به کنایهی تلخی که در انتخاب این اسم نهفته است فکر میکنم. اسپرانزا مساوی است با امید. با توجه به جوِ سیاسی موجود در ایالات متحده و همچنین آن سوی اقیانوس اطلس، امیدِ اسپرانزا و مهاجران به طور کلی چیست؟ و امید برای باقیِ ما در این موضوع چیست؟ به نظر من دلبوی با انتخاب اسم اسپرانزا، در حال بازی با ما و بازآفرینی کشمکشهای نویسنده با هویتهای درهمتنیده و درعین حال متضاد خودش و بیمارانش در فضای یک نوشتار روانکاوانه است. به این فکر میکنم که با استناد به زبان جهانیِ اسپرانتو[16]، آیا دلبوی همچنین از خواننده میخواهد که ویژگیهای روانیِ همیشه حاضرِ کیسِ خاصی که ارائه میدهد را در نظر بگیرد، با توجه به اینکه تغییر ضریب قدرت در یک روند بالینی بسیار معمول و عادی است. بهطور معمول، بهخصوص هنگام کار در کلینیک، این درمانگر است که از نظر اجتماعی و اقتصادی، بخش مسلط بر دوطرف است. اما به هرحال نمیتوان اینگونه فرض کرد که همیشه به همین شکل است. در مطب خصوصی، درمانگر بیشتر با افرادی روبهرو میشود که توانمندتر، ثروتمندتر، زیباتر هستند و اجدادشان با کشتی میفلاور[17] به آمریکا رسیدهاند و یک یا دو شهرک در نیوانگلند[18] ایجاد کردهاند و به طور کلی بیمارانی که با این امتیازاتِ ویژه شناخته میشوند.
هرچند دلبوی به بیون[19] اشارهای نمیکند اما به نظر میآید که از دستور بیون (۱۹۹۲) پیروی میکند که میگفت: هدف در نوشتار روانکاوانه، گزارش و توصیف نیست، بلکه ایجاد یک تجربهی احساسی در خواننده است که به تجربهی احساسی نویسنده، تحلیلگر و تحلیلشونده در شرایط بالینی بسیار نزدیک است. (آگدن[20]، ۲۰۰۴، ص۲۸۷) با اینکار او موفق شد همهمهای از انواع و همهمهای از گفتار و ناخودآگاه (آماتی مهلر، آرژنتیری و کانستری[21]، ۱۹۹۰) و پریشانیای در زبانها (فرنزی[22] ۱۹۴۹) ایجاد کند. در این مورد ناهماهنگی و ارتباط نادرست، مربوط به زبان عطوفت[23]، اشتیاق بین کودک و بزرگسال و یا منتج شونده از امکان بالقوهی آزار[24] نیست بلکه مربوط به نابرابری و استثمار در نژاد، طبقه و روابط قدرت در سراسر جهان است (هریس[25]، ۲۰۱۸ و استین[26] ۲۰۰۵). جلوتر در اینباره بیشتر صحبت میکنیم.
دلبوی اظهار داشت که درمان اسپرانزا، به زبان اسپانیایی، یعنی زبان مادری بیمار و درمانگر انجام شد. او بیان میکند که استفاده از زبان مادری، که برایش اولین تجربه در شغلاش به عنوان یک درمانگر بود، همراه با این واقعیت که آنها از یک کشور، یعنی پرو بودهاند، دو پیامد عمیق داشته است. اولاً او متوجه شد که «برخورد اولیه بسیار قدرتمندتر و مهیجتر بود» و متوجه شد که «احساسات متفاوتتر و عمیقتری نسبت به آنچه با بیماران دیگرش داشته» (این مسئله، ص۹۲) را تجربه میکند. دوماً از طریق احساسات بدنی پریشانکننده او متوجه شد «رابطهی درحال ظهور، تحتتاثیر ساختارهای اجتماعی سازمانیافته پیرامون نژاد و طبقهی اجتماعی در کشورشان پرو» است (ص۹۲). نویسنده متوجه شد که او به طور ناخودآگاه در حال جای دادنِ اسپرانزا نه فقط به عنوان یک شخص متفاوت بلکه در یک مکان سلسلهمراتبیِ متفاوت که توسط روابط نژادی و طبقاتی در پرو تعریف میشود، است.
دلبوی استدلال میکند که ارتباط برقرار کردن با زبان مادریشان، دریچهای برای ارتباط عاطفی قدرتمندی را برقرار میکند که باعث ایجاد یک تجربهی پرتنش اما ناخودآگاه میشود. تنش نژادی و اجتماعی بین مرد کانکیستدورِ[27] سفیدپوستِ دارای امتیاز خاص با تسلط عالی انگلیسی – بگذارید اضافه کنم در موقعیت یک به یک فقط در چارچوب خاص درمانی- و یک زن رنگینپوست فقیر.
دلبوی با ارجاع به پرز فاستر[28] (۱۹۹۱،۲۰۰۱) و والش[29] (۲۰۱۴) ادعا میکند و به درستی چنین است که رواندرمانی به زبان اسپانیایی، یعنی زبان دوران جوانیاش، این امکان را به او داد تا بتواند به روابط ابژهی درونی اولیه و رشد داینامیکها (ص۹۳) دسترسی پیدا کند. او بیشتر اینگونه استدلال میکند که استفاده از زبان اسپانیایی باعث برانگیخته شدن مداخلهی ناخودآگاه تبعیض نژادی و طبقاتی بین خودش و بیمارش شده است. همچنین محدودیتهای خود انگیخته و ریشهدار نژادیِ او در مورد شناخت این تفاوتها نمایان شد و مانع ناهمخوانی گستردهی بین بیمار و رواندرمانگر از آغازِ مکالمه شد.
به این فکر میکنم که آیا برای دلبوی نشان دادن تنش نژادی- طبقاتی در زبان انگلیسی آسانتر نبود با وجود اینکه استفاده از زبان مادری توسط بیمار و درمانگر به طور معمول آشکار شدن ارتباط عاطفی عمیقِ ریشهدار در مراقبت و نگهداری مادرانهی اولیه را تسهیل میکند و همچنین میتواند به جنبههای مرموز و غیرنمادین رابطهی انفجاری و زودهنگام مادر و کودک (کاروث[30]، ۲۰۰۱ و لاپلانش[31] ۱۹۹۵، ۱۹۹۷) و دفاعهای ناپایدار ساخته شده در برابر آنها (والش[32]، ۲۰۱۴) استناد کند. در حالیکه زبان دوم میتواند دفاعی دربرابر شدت این تجربههای قدیمیِ بسیار تاثیرگذار ولی هنوز نمادیننشده (سیلاگ[33]، ۲۰۱۷، ص۴۶۱)، را موجب شود. استفاده از زبان انگلیسی همچنین به دلبوی کمک میکند تا شرم نژادی[34] (ص۹۷) خودش را مجدد بازسازی کند و همچنین احتمالا پذیرش و کاوش مثمرثمر در تفاوتهای نژادی و طبقاتی و تنش در روندِ درمانی را تسهیل میکند.
انجام درمان به زبان انگلیسی همچنین میتواند به دلبوی برای ارتباط با آموزشاش به عنوان یک درمانگربالینی کمک کند که امیدوارم شامل آگاهسازی در مورد اختلافات نژادی و طبقاتی –که اغلب در جهان به طور کلی رد میشود- در روند درمانی بوده باشد.
پیمان انحرافی
با استفاده از چارچوب نظری روث استین[35] (۲۰۰۵) و آدرین هریس[36] (۲۰۱۸) مفهوم پیمان انحرافی را در زمینهی روابط نژادی معرفی میکند. درست مانند حوزهی ارتباطات بین فردی صمیمی، در روابط نژادی نیز ویژگیهای اصلی پیمان انحرافی، گسستگی، فراموشی و همراه با آن انکارِ نفرت و خصومت هستند. پیمان انحرافی از ویژگیهای اساسی فرهنگ استعمار سفید (از جمله پرو) و همچنین هویت سفیدپوست آمریکای شمالی است. هریس تأکید میکند که پیمان انحرافی «بین سفیدپوستان و رنگینپوستان نیست.» این پیمانی است که خودآگاه و ناخودآگاه در فرهنگ سفیدپوست و در آگاهی فردی سفیدپوستان وجود دارد. این پیمانی است برای امتناع از دانستن آنچه که در معرض دید است. پیمان انحرافی هم وجود دارد و هم انکار میشود.
دلبوی مطرح میکند که پرو، کشوری به شدت نژادپرست با تقسیمبندیهای طبقاتی و اقتصادی گسترده است، اما با توجه به بنمایهی پیمان انحرافی، این اختلافات که عمیقاً در ساختار اجتماعی نهفته شدهاند، به ندرت تصدیق و شناخته میشوند. «مگر اینکه تبعیض و محرومیت آشکارا خشونتآمیز باشد» (ص۹۱). دلبوی شجاعانه پیشآمده و مطرح میکند که از تحقیق در مورد هویت نژادی اسپرانزا پرهیز کرد و در مورد این موضوع (هویت نژادی) در درونِ خودش نیز زیاد فکر نکرد. در زمان نوشتن مقالهاش، با نگاهی به گذشته، کنجکاوی و تعجب او دربارهی این حذف، پدیدار شد و دلبوی شروع به اندیشیدن دربارهی مشارکت ناخواستهاش در تثبیت موضوع وابستگیهای نژادی و اقتصادی اسپرانزا و خودش، کرد.
دلبوی و اسپرانزا دور از خانه، در شهر شیکاگو، کشور دونفرهی خودشان، پرو کوچک[37] را با هم ایجاد کردند. در کارِ یک روانکاوِ مهاجر با یک بیمارِ مهاجر این بسیار رایج است که آنها ورایِ دیگربودگیِ مشترکشان با هم پیوند یابند و بیشتر تظاهر کنند تا کاوش و روشنکردن مفهوم. (لُبان[38]، ۲۰۰۶) این فرایند به روی نقطهی کورِ حوزهی انتقال متقابل [39] باز میشود (گلدبرگر[40]، ۱۹۹۳)، جایی که پیشفرضِ تفاهم جای پرسش را میگیرد. ورود اسپرانزا همچون منجنیقای بود که دلبوی را به پرو دوران جوانیاش پرتاب کرد، جایی که معمولاً پرسش دربارهی نژاد و طبقه مطرح نمیشود. جای تعجب ندارد که اسپرانزا چون نمیخواست با درمانگر خود به عنوان عامل آسیبهای نژادی روبهرو شود، این سکوت را رعایت میکند. قرنها ظلم و تلقین او را مجبور به سکوت کرده بود. تصور میکنم که اسپرانزا همچنین سکوت اختیار کرد تا مولف ما را مجبور به پذیرش شرمی که از امتیازات نژادی و اقتصادی داشت، کند. در این صورت، او احتمالاً از روی نگرانی و ملاحظه و شاید نیز به منظور حفظِ او به عنوان یک ابژهی ایدهآلشده[41] این کار را انجام داده است. در رواندرمانی رابطهای و روانکاوی، مشارکت دوطرفه وجود دارد هرچند بین آنها تقارن وجود ندارد: مسئولیت جستوجوی حقیقت به عهده پزشک بالینی است. همین امر در مورد نژاد و سایر روابط قدرت صادق است: شروع کارِ تحقیق دربارهی نابرابری، وظیفهی شخص سفیدپوست دارای امتیاز است. اجازه دهید بیشتر خاطر نشان کنم که سکوت اسپرانزا را نمیتوان به عنوان مشارکت وی در پیمان انحرافی مفهومبندی کرد: سکوتِ او نتیجهی مطیع بودن، است و به همین ترتیب، طرفِ مسئول، دوباره قدرت استعمارِ سفید است.
اگر دلبوی این توانایی را داشت تا قانون پیچیدهی سکوت را بشکند و اختلاف قدرت در درمان را کاوش کند، احتمالا تعدادی سوال خاص و مرتبط به سوابق مربوط به بیمار و درمانگر جهتِ اندیشیدن به آنها، برایش به وجود میآمد. تعدادی از آن سوالها به ذهنِ من میرسد: ای کاش اطلاعات بیشتری در مورد وابستگیهای نژادی و طبقاتی او داشتم. اسپرانزا فراتر از زنی کوتاه اندام با «پوست قهوهای و صورت گرد با چشمانِ کوچکِ پرمعنا» از یک «منطقهی فقیرنشین سواحل شمالی کشورِ ما» که بود؟ (ص۹۱) قومیت او دقیقاً چه بود؟ آیا او به یکی از گروههای قومی- بومی تعلق داشت، مستیزو[42] بود یا چیز دیگری؟ همچنین دوست داشتم در مورد وضعیت طبقهی او بیشتر بدانم. در حالیکه که او در خانهی یک کارگرِ (یقه آبی[43]) کم درآمد در یک محلهی ماهیگیری کوچک بزرگ شده بود.» (ص۹۱) بخشی از تاریخچهی او همچون زندگی کردن در محلهی لیما مثل خودِ دلبوی و شغلِ پردرآمدش در ایالات متحده نشان میدهد که حداقل او پویایی اجتماعی دارد. چه شرایط شخصی، موقعیتی یا اجتماعی این پیشرفت را تسهیل کرده است؟ من در مورد سابقه دلبوی نیز کنجکاو هستم: ما میدانیم که او یک سفیدپوست از یک خانوادهی تحصیل کردهی طبقه متوسط بود، اما هنوز هم دوست داشتم بدانم که اجداد او چگونه و از کجا وارد پرو شدهاند و اصالتاً از کجا آمدهاند. آیا او از مشارکت نیاکان خود در گذشته استعماری پرو اطلاع دارد؟ ترومای نسلی چه نقشی در تکامل قانونِ سکوتِ بین آنها داشته است؟ تاریخچهشان چگونه در هم آمیخته است؟ برای اینکه نمیخواهم بیش از حد انتقادی به نظر برسم، مایلم بیان کنم که من از تمایل دلبوی برای افشای صادقانه آنچه که خودش تصدیق کرده است، یعنی غفلت در مورد یک موضوع بسیار حساس و دشوار، بسیار سپاسگزارم. او بیشتر مقاله خود را به کشف و افشای سوگیریهایش –نه فقط برای خودش را، همچنین سوگیریهای ما را- و پذیرش اینکه شایستگی فرهنگی یک توهم است، اختصاص میدهد. نیاز زیادی به مقالاتی شبیه به این، با گفتمانی صریح دربارهی کشمکشهای ما دربارهی نژاد و طبقه در اتاق درمان، است.
بدیهی است که درونکاویِ پسنگرانه[44] دربارهی سکوتِ نژادی در کارِ او با اسپرانزا رشد شخصی و حرفهای بسیار زیادی را برای دلبوی به همراه داشته است. او در حینِ نوشتن مقالهی خود، شجاعانه و بدون دفاع با نژادپرستیاش که تا آن زمان از خودش جدا کرده بود، مواجهه شد. تمایل او برای بررسی محدودیتهایش باید منبع الهام برای همهی ما باشد. این سفر همچنین، گواهی بر تکامل حرفهای دلبوی است: من مطمئن هستم مواجههی بعدی او با موردی مشابه تحتتاثیر تجربهاش با اسپرانزا، آگاهانهتر و غنی خواهد بود.
مالیخولیای دیگربودگی
موضوع اصلی در کشورِ دو نفرهی دلبوی، دیگربودگیِ تفکیکناپذیر در مهاجرت و همچنین مسائل نژادی و طبقاتی است. اولین خاطرهی آگاهانه دلبوی از این دیگربودگی، ناشی از تجربهای است که توسط گروهی از کودکان محلی در یکی از مناطق فقیرنشینِ پرو به تمسخر گرینگو[45] خوانده شده است. او در آن زمان پنج یا شش ساله بود. کودکی بود که روند استیضاحاش شروع شده بود. او را گرینگو خواندند. یک دیگری که تعلقی به آنجا ندارد. پوست سفید و طبقهی اجتماعی متوسط او یک موقعیت ویژه در لیما و در جامعهی بزرگتر پرو به او بخشید اما در جامعهی فقیر که احتمالا رنگین پوست بودند او یک متجاوزِ ناخواسته و یک ستمگر بود و علیرغم سن کماش این معانی برای او از بین نرفت: آسیبدیده، شرمنده و مرعوب شده. او شروع به گریستن کرد.
دگربودگیِ نژادی و اجتماعی دلبوی با رفتن به ایالاتمتحده بارزتر شد. با اینکه در کشور خودش احساس تعلق نمیکرد، اما در اینجا او قطعاً یک فرد خارجی بود: هنگامی که وارد فرودگاه شد تبدیل به یک مرد «اسپانیایی زبان[46]» شد (ص 91). با پیچیده شدن امور و با توجه به ظاهر و استفاده پیچیدهاش از انگلیسی، او به راحتی با جامعه اسپانیایی زبانها ترکیب نشد. این یک تجربه کاملاً آشنا برای من است: هنگامی که من برای اولینبار از کشور مجارستان به شهر نیویورک وارد شدم، تصور کردم که مورد پذیرش قرار میگیرم اما علیرغم پوست سفید و تسلطم به زبان انگلیسی، من را نیز به عنوان کسی صدا میکردند که به آنجا تعلق ندارد. در حالیکه میدانستم لهجه دارم، فکر میکردم که شاید از نظر فرهنگی مرا شبیه خودشان بدانند. اما اینطور نشد. تنها بعد از گذشت زمان زیادی از اقامتام متوجه شدم که اشتباه میکردم: انگار من هم از یک سیارهی دیگر آمده بودم.
من پیش از این در جایی دیگر نوشتهام که مهاجرت تحت بیشتر شرایط یک تجربهی گیجکننده و بیحسکننده است (سیلاگ[47]، ۲۰۱۷). مهاجر در لحظه عبور از مرز در نقشِ «دیگری[48]» انتخاب میشود. قرار گرفتن مکرر در معرض سوتفاهم، شناخت نادرست و عینیتبخشی[49] موجود در این تجربهها، حس سردرگمی و بیگانگی را به وجود آورد. آن بیگانهی درون آینه کیست؟ (رزمارین[50]، ۲۰۱۷) اما اگر فردِ مهاجر در برابر این استیضاح مقاومت کند و از همسانسازی با تصویر غیرقابل شناساییشان که توسط محیط اجتماعی به آنها بازتاب یافته امتناع ورزد، تثبیتشدناش در واقعیت اطرافش را به خطر میاندازد که میتواند منجر به تکهتکهشدن و تجزیه روانیاش شود. (گرالنیک و سیمون[51]، ۲۰۱۰) یک گرهی مضاعف، البته اگر اصلا گرهای وجود داشته باشد!
اگر دلبوی با وجود امتیاز مرد سفیدپوست با امنیت اقتصادی و دسترسی به تحصیلات عالی یک دیگری به حساب میآید پس فشارِ این دیگربودگی برای اسپرانزا به عنوان زنی رنگین پوست و با اصالتی از طبقهی اجتماعی پایین چندینبرابر شدیدتر است. هنگامی که مقالهی دلبوی را میخواندم به این فکر کردم که آیا افسردگیِ عمیق اسپرانزا و فروپاشیِ واپسگرایانه پس از مرگ مادرش نیز به دلیل تاثیر مهاجرت و تجربهی دیگربودگیاش نبوده است؟ احتمالاً برای اسپرانزا از دست دادن مادر که به عنوان فردی بیمیل و طردکننده توصیف میشود در نتیجه باعث نوعی احساس دوگانهی مهراکین[52] شده است، که ممکن است درک روانی از دست دادن سرزمین مادری را هم راهاندازی کرده باشد و همراه با همه مناظر و بافتها و طعمها و بوهای آشنا به قطع شدنهای ناگزیر و جایگزینناپذیرِ بعد از مهاجرت منجر شده باشد. تسلیم شدن او در برابر مالیخولیای دیگربودگی، تنها راه برای حفظِ خانهی گمشده، مادر گمشده و تمام ابژههای اولیهی درونیشدهاش بود. من همچنین استدلال میکنم که سوگواری برای مادرش احتمالا باعث تقویتِ همانندسازی با مادر بد و دیگر ابژههای مرده و درحال مرگ شده است و او را به تجربیات اولیه دوران کودکیاش در پرو فقیر برگردانده است. بیکاری، بیخانمانی، آسیب به خود، همگی بازگشتی بود به سالهای سرشار از کمبود و آسیبِ دورانِ کودکیاش. با اینکه فرایند فروپاشی روانی اسپرانزا باید دردناک باشد اما همچنین مانع از تجربهی اضطراب خالص و یا روانپریشی منفی و مرحلهی بیتفاوتی و پوچی میشد. (گرین[53]، ۱۹۸۳/۱۹۸۶، ۱۹۹۸، ۱۹۹۷) در عین حال همانندسازی افسردهوارش با ابژههای درونیِ آسیبدیده و مخرباش به او فرصتی برای پردازش روانی داد: تجربه دوران کودکی اسپرانزا به احتمال زیاد بیش از آن طاقتفرسا بود که بتوان در زمان واقعی توسط یک کودک کوچک با روان رشد نکرده با آن برخورد کرد، اما در نهایت میتواند تا حدی توسط یک زن بالغ با منابع در دسترس، از جمله درمان او با دلبوی، مورد خطاب و کار قرار گیرد.
مالیخولیا راهی است که ایگو برای حفظِ ابژههای از دست رفته پیش میگیرد (فروید، ۱۹۱۷/۱۹۵۷). انگ و هان[54] (۲۰۰۰) اینگونه استدلال میکنند که مالیخولیای نژادی یک تبعیض نژادی علیه اصرار سوژهها برای حفظ هویتِ نژادی تحقیرشدهاش است. مالیخولیای نژادی فرایندی است که از طریق آن هویت نژادی تحقیر شده میتواند علیرغم طرد شدن توسط فرهنگ غالب، در روان ادامه یابد. به عنوان تابعی از نژادپرستی نهادینهشده و انکار آن توسط پیمان انحرافی در پرو و ایالاتمتحده و فراتر از آن، فرد طبقه فرودست جامعه، در مورد ما اسپرانزا، تحت فشار است تا مالیخولیای نژادی خود را به عنوان منشا شخصی و بیننسلی دوباره وضع کند. این امر مالیخولیای نژادی را که شکلی از اعتراض سیاسی است و به خودی خود بیمارگونه نیست، به بیماری افسردگی تبدیل میکند (انگ و هان ۲۰۰۰). تبعیض نژادی برای ستمدیدگان و استثمارشدهها منجر به وضعیتهای شرمسارانه و جدا افتادگیِ نژادی در خود[55] میشود، اما جرم، همچنین باعث آلوده و فاسد شدن ارتکابکنندهی جرم و باقی جامعه میشود، حتی اگر کسی انتخاب کند هشیارانه نسبت به آن آگاه باشد یا نه.
جالب اینجاست که کار دلبوی با اسپرانزا همراه با تنشِ پذیرفتهنشدهاش[56] (انکارشدهاش) دربارهی نژاد و طبقه اجتماعی و دیگربودگی، او را بر آن داشت تا دوباره با خودش به عنوان یک پرویی[57] که تا حدی از آن جدا شده بود، ارتباط برقرار کند و او را به بازاری پرویی[58] هدایت کرد، جایی که با اسپرانزا برخورد کرد و این برخورد باعث بسته شدن چرخهای شد که به واسطه رفتن از کلینیک– جایی که درمان اسپرانزا را شروع کرده بود- باز مانده بود. به نظر میرسد این دیدار تجربهای تلخ و شیرین بوده است و در عین حال تمرینی در زمینهی تشخیص غلط و مالیخولیا. از طرفی به دلبوی کمک کرد تا هویتِ پرویی و اشتهایش برای غذاهای خانهی مادریاش[59] را پرورش دهد و از طرفی دیگر این امر دیگربودگی غیرقابل انکارش را برجسته کرد: بیشاز حد سفید به عنوان یک فرد لاتین در پرو و یا ایالات متحده، ظاهراً یک گرینگو در سرزمین مادریاش، تسلطاش به هر دو زبان انگلیسی و اسپانیایی به اندازهی کافی چشمگیر بود که همه را از نظر هویت و وابستگی گروهیاش در هر دو کشور گیج کند، اما او همیشه به عنوان یک مهاجرِ بیوطن[60] و بیگانهای در سرزمینی عجیب سرگردان است.
REFERENCES:
Amati Mehler, J., Argentieri, S., & Canestri, J. (1990). The Babel of the unconscious. International Journal of Psycho-Analysis.
Bion, W. R. (1992). Cogitations. London, UK: Karnac Books.
Caruth, C. (2001). An interview with Jean Laplanche. Atlanta, GA: Emory University.
Csillag, V. (2017). Emmy Grant: Immigration as repetition of trauma and as potential space. Psychoanalytic Dialogues.
Eng, D. L., & Han, S. (2000). A dialogue on racial melancholia. Psychoanalytic Dialogues.
Ferenczi, S. (1949). Confusion of the tongues between the adults and the child. International Journal of Psycho-Analysis.
Freud, S. (1957). Mourning and melancholia. In The standard edition of the complete psychological works of Sigmund
Freud (Vol. 14, pp. 243–258). London, UK: Hogarth Press. (Original work published 1917)
Goldberger, M. (1993). “Bright spot,” a variant of “blind spot”. The Psychoanalytic Quarterly.
Green, A. (1986). The dead mother. In On private madness (pp. 142–173). Madison, CT: International Universities
Press. (Original work published 1983)
Green, A. (1997). The intuition of the negative in Playing and Reality. International Journal of Psycho-Analysis.
Green, A. (1998). The primordial mind and the work of the negative. International Journal of Psycho-Analysis.
Guralnik, O., & Simeon, D. (2010). Depersonalization: Standing in the spaces between recognition and interpellation.
Psychoanalytic Dialogues.
Harris, A. (2018). The perverse pact of racism and white privilege (Unpublished manuscript). American Imago.
Laplanche, J. (1995). Seduction, persecution revelation. International Journal of Psycho-Analysis.
Laplanche, J. (1997). The theory of seduction and the problem of the other. International Journal of Psycho-Analysis.
Lobban, G. (2006). Immigration and dissociation. Psychoanalytic Perspectives.
Ogden, T. H. (2004). An introduction to the reading of Bion. The International Journal of Psychoanalysis.
Olivarez, J. (2017, September 13). Mexican American disambiguation. Hyperallergic.
Perez Foster, R. (1992). Psychoanalysis and the bilingual patient: Some observations on the influence of language
choice in the transference. Psychoanalytic Psychology.
Perez Foster, R. (2001). When immigration is trauma: Guidelines for the individual and family clinician. American
Journal of Orthopsychiatry.
Rozmarin, E. (2017). Immigration, belonging, and the tension between center and margin in psychoanalysis.
Psychoanalytic Dialogues.
Stein, R. (2005). Why perversion?: ‘False love’ and the perverse pact. The International Journal of Psychoanalysis.
Walsh, S. (2014). The bilingual therapist and transference to language: Language use in therapy and its relationship to
object relational contexts. Psychoanalytic Dialogues.
[1] Esperanza and the Melancholy of Otherness
[2] A Country of Two
[3] Veronica Csillag, LCSW
[4] Santiago Delboy
[5] This issue
[6] perverse pact
[7] an interracial therapy duo
[8] Chicanos: هویتی انتخابشده برای مکزیکی-آمریکاییهای ساکنِ ایالات متحده
[9] Mexicanos
[10] Pobrecitos: کلمهای اسپانیایی به معنی فقیر
[11] diverse
[12] Mestizo: در آمریکای لاتین، مردی از نژاد مختلط، به ویژه یکی از نژاد اسپانیایی و بومی
[13] Gringos: در کشورهای اسپانیایی زبان، به ویژه در قاره آمریکا، یک شخص، به ویژه یک آمریکایی، که اسپانیایی تبار یا لاتین نیست
[14] interracial
[15] Peru
[16] اتفاقاً زبان جهانیِ اسپرانتو ، همان ریشهشناسی اسپرانزا را دارد. اسپرانتو معروفترین زبان فراساخته میانجی جهانی است، که در میان زبانهای ابداعی موجود، بیشترین سخنگویان را در جهان دارا است. کسی که به زبان اسپرانتو سخن بگوید یا از آن استفاده کند را اسپرانتیست (اسپرانتودان) مینامند. نام این زبان از اسم مستعار دکتر لودویک زامنهوف، پدیدآورندهی این زبان بینالمللی، گرفته شدهاست. نخستین کتاب که وی برای معرفی و آموزش زبان اسپرانتو نگاشت، با نام مستعار «دکتر اسپرانتو»، به معنی «دکتر امیدوار» ، منتشر کرد؛ چون امیدوار بود با بهرهگیری از این زبان به عنوان زبان میانجی جهانی، به ایجاد صلح و دوستی در سطح دنیا کمک شود. زامنهوف خود در سال 1917 در جریان جنگ جهانی اول درگذشت، فرزندان بازمانده او در جریان هولوکاست کشته شدند: پسرش در سال 1939 تیرباران شد و دو دخترش در تربلینکا، در سال 1942 به قتل رسیدند.
[17] Mayflower: یک کَشتی انگلیسی بود که اولین پوریتانهای انگلیسی را که امروز به عنوان زائران شناخته میشود، از انگلیس به آمریکا منتقل کرد
[18] New England
[19] Bion
[20] Ogden
[21] Amati Mehler, Argentieri, & Canestri
[22] Ferenczi
[23] the language of tenderness
[24] the resultant potential abuse
[25] Harris
[26] Stein
[27] Conquistador: یکی از مردم اسپانیا که در قرن شانزدهم به آمریکا سفر کرد و کنترل مکزیک و پرو را به دست گرفت
[28] Perez Foster
[29] Walsh
[30] Caruth
[31] Laplanche
[32] walsh
[33] Csillag
[34] Race-based shame
[35] Ruth Stein
[36] Adrienne Harris
[37] Mini-Peru
[38] Lobban
[39] the realm of the countertransferential blind spot
[40] Goldberger
[41] an idealizable object
[42] Mestizo: در آمریکای لاتین فردی با نژاد مختلط، به ویژه یکی از نژادهای اسپانیایی و بومی
[43] blue collar:در زبان فارسی معمولاً واژهی کارمند در اشاره به کارگران یقه سفید و کارگر در اشاره به کارگران یقه آبی استفاده میشود
[44] Retrospective self-reflection
[45] Gringo: به معنی بیگانه و خارجی
[46] Hispanic
[47] Csillag
[48] Other
[49] The objectification inherent
[50] Rozmarin
[51] Guralnik & Simeon
[52] Ambivalently
[53] Green
[54] Eng and Han
[55] Self
[56] unacknowledged
[57] Peruvian
[58] Peruvian fair
[59] غذا، طعم و بوی غذا جادویی در روان دارد. حتی بیشتر از زبان، آنها ابژه را به مراحل اولیه متصل میکنند و به طور کلی ردیابی خاطراتِ پرستاری و تغذیه را به ذهن متبادر میکنند. هنگامی که من برای اولین بار به عنوان یک پزشک بالینی کار خود را شروع کردم، از در نظر گرفتن چنین موضوعات پیش پا افتادهای مانند غذا جلوگیری میکردم، با توجه به چنین بحثهایی به عنوان اجتناب از موضوعات اساسی تحلیلی در سالهای اخیر نگرش من در این زمینه اساساً تغییر کرده است: من اکنون با تمایل به درک این موضوع با شناختن سهم آن در مراقبت، نگهداری، مهار میپردازم (مولف)
[60] The immigrant’s neverland
بدون دیدگاه